راستش من از همه چی خسته ام
دلتنگم
دلگیرم
حالم خوب نیست
هم جسمی و هم روحی
اما حتی دلیلشو هم نمی دونم
من تنهام و از این تنهایی که نمی تونم کنار بذارمش بیزارم
دلم میخواد همه چی رو فراموش کنم و به زندگی ادامه بدم اما احساس می کنم حال من دیگه هیچوقت خوب نمیشه
همیشه یه سایه سیاهی پشت سرم راه میاد و هر جار نور و روشنی و جذابیت بیشتر سایه سیاهم پررنگ تر میشه و بیشتر خودشو نشون میده
خودمو سرگرم میکنم
مشغولم
اما انگار هیچی نیست که حالمو بهتر کنه
کاش زندگی بهمون قدرت انتخاب می داد
کاش دنیا اینقدر تلخ و زهر نبود
کاش هوای بیشتری واسه نفس کشیدن داشتیم
دارم خفه میشم دست و پا میزنم به قفسه سینم چنگ میزنم و محکم مشت می کوبم
اما هوا نیست
اما تو این دنیا واسه من جایی نیست
من فقط نشستم کنج تنهایی خودم و بازم برام جایی نیست
آغوشی که مال من بود و ازم گرفتن و من دیگه هیچی برای ادامه دادن ندارم
و زندگی قصد نداره بهم آسون تر بگیره
هی همه چی سخت تر و سخت تر میشه...
پ.ن
کجا باید برم
یه دنیا خاطره م
تو رو یادم نیاره...
چه کردی با دلم
که مرگ و زندگیم
برام فرقی نداره...
آغاز فروپاشی...برچسب : نویسنده : fsargashte-m6 بازدید : 91