سکوت؟!

ساخت وبلاگ

هر چی بیشتر از زندگیم می گذره، بیشتر از حرف زدن با آدما گریزون میشم

چون حس می کنم می تونم با گفتن یه کلمه دنیای یه آدم یا آرزوشو نابود کنم

و حتی خودمم متوجه نشم و یا قصد انجام این کار رو هم نداشته باشم

سخته به تک تک کلماتت و تاثیری که روی افکار و احساسات دیگران میذاره فکر کنی

راحت ترین راه اینه که زبون به دهن بگیری و حرف نزنی

و البته حرف نزدن وقتی که توی یه جمع نشستی هم کار سختیه

در نتیجه میخزم توی گوشه ی امن خودم و از آدما بیشتر و بیشتر فرار می کنم

اینه که این روزا بیشتر و بیشتر منزوی شدم

و وقتی میشینم کنار آدمای دیگه بیشتر نمی دونم که چی بگم

و چیکار کنم

معذب میشم و عبوس به نظر میام

و البته اینم اضافه کنم که کم کم دیگه حوصله ی جمع رو هم ندارم

حتی تحمل حرف و بحث های دیگران رو هم ندارم

نمی دونم یکی مثل من با این مقدار منزوی بودن هم می تونست کار خاص و خفنی برای دنیا انجام بده یا نه؟

البته اگر هم می تونست و انجام میداد احتمالا همیشه اون کارش زیر سایه ی فعالیتای یه برونگرای فعال و مثبت، مخفی می شد

مثلا خود من همیشه توی کلاسای درس تیکه ها و طنز های جالب و بامزه ای میگفتم

اما چون درونگرا بودم یواش می گفتم و برونگراهایی که اطرافم نشسته بودن همیشه حرفای منو بلند میگفتن و کلی تعریف میشنیدن

البته سر جواب دادن سوالا هم همیشه همین اتفاق میوفتاد

به هر حال فکر می کنم هیچوقت نتونم مثل یه آدم عادی سربلند از داخل سایه ها بپرم بیرون و بگم آره من این کار مفید رو برای تو و برای دنیا انجام دادم

فکر می کنم تا ابد یه گوشه بشینم و از دیدن شادی و خوش گذرونی و لبخند مردم لذت ببرم، بدون اینکه حتی خودم داخلشون سهیم باشم

و نکته مهم تر اینکه حتی خودمم اینجوری راضی ترم

پ.ن:

غمگینم

2

به شب دچار چنانم که شب دچار من است...

3

تو بخندی و من نباشم چی؟!

4

عصر با یکی قرار دارم و دلم می خواد همین الان زنگ بزنم بهش و همه چی رو کنسل کنم:دی

آغاز فروپاشی...
ما را در سایت آغاز فروپاشی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fsargashte-m6 بازدید : 78 تاريخ : سه شنبه 16 اسفند 1401 ساعت: 13:22